در باب حقيقت
بدون ترديد هر كسي حاضر است گفته اي را كه خود به آن باور دارد را بعنوان حقيقت تصديق كند . بعنوان مثال چنانچه كسي معتقد باشد كه خدا وجود دارد مي گويد اين حقيقت است كه خدا وجود دارد. اين در حاليست كه اين شخص خود مي داند كه حقيقت وجودي خدا ( از ديدگاه كسي كه بدان معتقد است)
با آنچه او در ذهن خود پرورانده است ، يكي نيست . با توجه به اينكه حقايقي وجود دارند كه بعلت خارج بودن ازمحدوده علم فرد به آنها واقف نيست وبا توجه به اينكه همگان اشتباه مي كنند و ميدانند كه اقوالي هستند كه به آنها اعتقاد دارند ولي آنها حقيقي نيستند و با توجه به اينكه معيارها و روش هايي كه باعث گرديده تا نتايج كنوني حاصل گردد ، بوسيله تحقيقات دقيق و منظم حاصل نگرديده است و صحت ملاكهاي مورد نظر در ترديد است ، پس فقط در صورتي عقايد راسخ خود را بدون تامل بعنوان حقيقت قبول خواهيم كرد كه آن نتايج بوسيله روشها و ملاكهاي قطعي و تغيير ناپذير حاصل گرديده باشد.
پس بسته به اينكه گذر زمان بر روي ملاكهاي تعيين كننده حقيقت تاثير گذار باشد يا نباشد ، حقيقت مي تواند نسبي باشد .
اما در اينكه چه اموري را ملاكهاي نهايي و قطعي بدانيم نظريات مختلف است . عده اي مي گويند ملاك قطعي براي تعيين حقيقت عبارت از اجماع و مقبوليت عام ميباشد گروهي ديگر بداهت ذاتي را ملاك قطعي مي دانند و مي گويند حقيقت هر فكري عبارت است از بديهي بودن آن آنگونه كه درك گردد. پراگماتيست ها مي گويند شرط حقيقي بودن يك قول عبارت است از فايده و سودمندي آن از نظر عملي و مي گويند چنانچه عقايد ما موجب موثر و كار آمد شدن اعمال ما بشوند تا آنجا كه به اهداف خود نايل گرديم ، دراين صورت اين عقايد حقيقي هستند .
براي روشن تر شدن اين موضوع يك مثال مي آورم :
در نظر بگيريد شخصي در حال عبور از كنار خانه ايست كه در آن باز است . بحس كنجكاوي وارد خانه مي شود و با شخصي روبرو مي گردد كه بالاي جسدي خونين ايستاده در حاليكه چاقويي خونين در دست دارد . اولين چيزي كه بذهن فرد خطور مي كند اينست كه آن شخص قاتل است . البته اين درست است كه در واقع چنين بنظر مي رسد ليكن آيا در حقيقت نيز چنين است؟ اين اشتباه مي تواند از آنجا ناشي مي گردد كه اين شخص در قضاوت خود از ملاكهايي صحيح استفاده نكرده است .
براي درك اعتبارملاكهايي كه مي توان از آنها به ضرس قاطع استفاده كرد ، مرتبط بودن موضوع مورد نظر با ملاك مي باشد . اين همان مطلبي است كه بسياري از افراد براي مثلا اثبات خدا بدان تمسك مي جويند . مثلا مي گويند براي درك خداوند بايد به دل رجوع كني.اگر اين مقوله فقط در دلها(ذهني) مي بود درست است در حاليكه مي گويند خدا وجود دارد و نه وجودي ذهني چون وجود ذهني كه نمي تواند خالق جهان عيني گردد . پس ملاك مورد نظر در اينجا نامعتبر است و نتيجه گيري نادرست . دومين مسئله اساسي در بحث معرفت شناسي ، منشا معرفت و شناسايي مي باشد .