يکی از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود ودر بحر مکاشفت مستغرق شده، حالی که از اين معامله باز آمد، يکی از محبان گفت از اين بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هد يه اصحاب را. چون برسيد م بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از د ست برفت. هر چه هست خيلی زيبا و عارفانه سروده است، ولی عارف جهان بينی خود را در فلسفه عرفان کشف می کند و فلسفهء عرفان هم از جهان بينی انسان و طبيعت سرچشمه می گيرد، فلسفه ای است انسانی. نه اينکه وقتی آدم به چرت فرو رفت، در دريائ اکتشافات غوطه ور می شود. خوب است که جايزه نوبل به اين کشفيات تعلق نمی گيرد، هرچند که کاشف از بوی گل هم مست شده باشد.
اما "کس چو حافظ نکشيد از رخ اند يشه نقاب" پس بهتر است که ما هم با سخن شيرين حافظ به اين تفکر پايان بخشيم.
" با خرابات نشينان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد"
__________________
البته ما به کسی در این دنیا درس نمی دهیم، اما خودمان هم حاضر نیستیم از شما "چشم آبی ها"، تنها بخاطر این که چشمهای خود ما "سیاه" است، درس بگیریم! م.پ/پاسخ به تاریخ/۱۳۵۹ |