شما عضو سایت نیستید, لطفا از طریق این لینک برای ثبت نام اقدام نمایید. |
mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam |
04-05-2013, 12:28 | #11 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود..... یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:03 | #12 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان الاغ دم بریده یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد. اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من ویرایش توسط maryam : 04-05-2013 در ساعت 13:20 |
04-05-2013, 13:05 | #13 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان بچه ملا روي ملا خواست بچه اش را ساكت كند به همين جهت او را بغل كرد و برايش لالايي گفت و ادا در مي آورد, كه ناگهان بچه روي او ادرار كرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خيس كرد. زنش گفت: ملا اين چه كاري بود كه كردي؟ ملا گفت: بايد برود و خدا را شكر كند اگر بچه من نبود و غريبه بود او را داخل حوض مي انداختم!
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:06 | #14 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان نردبان فروشي ملا روزي ملا در باغي بر روي نردباني رفته بود و داشت ميوه مي خورد صاحب باغ او را ديد و با عصبانيت پرسيد: اي مرد بالاي نردبان چكار مي كني؟ملا گفت نردبان مي فروشم! باغبان گفت : در باغ من نردبان مي فروشي؟ ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا كه دلم بخواهد آنرا مي فروشم.
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:07 | #15 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان ماه بهتر است روزي شخصي از ملا پرسيد: ماه بهتر است يا خورشيد!؟ ملا گفت اي نادان اين چه سوالي است كه از من مي پرسي؟ خوب معلوم است, خورشيد روزها بيرون مي آيد كه هوا روشن است و نيازي به وجودش نيست! ولي ماه شبهاي تاريك را ورشن مي كند, به همين جهت نفعش خيلي بيشتر از ضررش است!
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:09 | #16 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان ملا و گوسفند روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:09 | #17 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان خانه ملا روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟! ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:10 | #18 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان داماد شدن ملا روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟ ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:10 | #19 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان گم شدن ملا روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
04-05-2013, 13:11 | #20 |
مدیر ازمایشی تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 4,579
تشکر: 0 تشکر شده 458 بار در 305 ارسال | داستان دوست ملا روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟ دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت. بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟ دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!
__________________ اسمون ابری بود با نگاه من |
برچسب ها |
ماجراهای, ملا, نصرالدین |
| |