اگر می توانستی بیایی تو را با خود می بردم.
تو نیز ابری می شدی و هنگام دیدار ما از قلب ما اتش می جست
و دریا و اسمان را روشن می کرد...
در فریادهای طوفانیی خود سرود می خواندیم در اشوب امواج کف کردهی دور گریز خود اسایش می یافتیم و در لهیب اتش سرد روح پر خروش خود
می زیستیم...
اما تو نمی توانی بیائی نمی توانی
تو نمی توانی قدمی از جای خود فرا تر بگذاری!
|