شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زنده گی را از تو باز
نستانده اند چونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوب پایه ی ساحل بگسلد بر دریای دل من عشق من زنده گی من بی وقفه گردی کنی..
با آرامش من آرامش یابی در طوفان من بغریوی که به دریا می گراید شوراب اشک را از چهره ات بشوید.
تا اگر روزی
آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد آب این دریا را فرو خشکاند و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد تو نیز بسان قایقی بر خاک افتاده بی ثمر گردی
و بدین گونه میان تو ومن آشنائی ی نزدیک تری پدید آید.
اما اگر
اندیشه کنی کنی که هم اکنون می توانی به من که روح دریا روح عشق
و روح زنده گی هستم بازرسی:
نمی توانی نمی توانی!
|