ا یک نگاه آغاز شد
آمدی و رنگ شدی ،
در سیاه و سفیدِ زندگی ام
و حالا تمامِ لحظه ها بویِ تو را می دهد
گاهی کابوسِ این شب ها را
به چشم می بینم
... دیگر تو را نخواهم دید ! ...
چیزی درونِ من می ترکد
چیزی شبیهِ بغض
تمامِ تنم درد می گیرد
و خستگیِ هزاران سال ،
ناگهان در من رسوب می کند
چقدر سنگین شده ام !
و چه بی رنگ !
حالا دوباره این رنگ های خاکستری ،
از گوشه های اتاقم سرک می کشند !
چیزی از درون به من می خندد
و صدای این ریشخندِ زجرآور
در گوشِ دلم می پیچد
... دیگر تو را نخواهم دید ! ...
... دیگر تو را نخواهم دید ! ...
نه !
باور نمی کنم !
چشم های تو افسانه نبود !
دلم می لرزد ...
از من نخواه تا از نگاهِ تو بُگذرم
تا حالا شنیده ای
در میانه ی کویر ،
آخرین جرعه ی آبی را دور ریزند ؟
این مسافرِ خسته هنوز سیراب نیست
می دانم که خو می کنی با نبودنم
اما باز می ترسم
کاش نمی دانستی
که بویِ نگاهِ تو
دلم را می لرزاند
شاید اکنون به جای غزل های خداحافظی ،
پُرَم می کردی از ترانه های عاشقانه
هزاران رازِ جاودانه هنوز ،
در نگاهِ تو موج می زند
و هزاران ترانه در سرِ من.
هزاران بهانه برای ماندن
و هزاران وعده ی خشکیده !
پس از رفتن نخوان
که افسانه ی من و تو
هنوز پابرجاست
فریاد کردم تو را
و تو را نفس کشیدم
تا تمامِ شُش هایم ، از هوای تو پُر شد
پس لبخند کن مرا
شاید اینگونه
لحظه ای بر لبانت نشستم !
|