می آیی: شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد: و آب بیدار می شود.
می گذری:و آینه نفس می کشد.
جاده تهی است تو باز نخواهی گشت: و چشمم به را توست.
|