شما عضو سایت نیستید, لطفا از طریق این لینک برای ثبت نام اقدام نمایید. |
mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam mantiscccam |
08-23-2012, 01:22 | #1 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | داستان هایی کوتاه آمیخته با عبرت و طنز مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شدهاست... به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر،نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت. دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد... اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو... « ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. » آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: « عزيزم ، شام چي داريم؟ » جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و بهدرب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ » و همسرش گفت: « مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!
__________________ |
08-23-2012, 01:22 | #2 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت. یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم. راننده میگه نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم. چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده. راننده میگه: گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!
__________________ |
08-23-2012, 01:23 | #3 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | نابینا: مگرشرط نکردیم ازگیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم؟ بینا: آری؟! نابینا:پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری؟ بینا: توحقیقتا"نابینایی؟! نابینا: مادرزاد. بینا: چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم؟! نابینا: آنگونه که من دو تادو تا می خورم و تو هیچ معترض نمی شوی!
__________________ |
08-23-2012, 01:25 | #4 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | بهلول و دزد آورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي از کفش دوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت . از قضا روزي به پول احتیاج داشت رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید . فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت : رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت : در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول تاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یک شورت هم از تو بنمایم . کفش دوز گفت بکن . بهلول گفت : می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر ؟ کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل پنهان نما . بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز د ور شد . کفشدوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت . پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولها را برداشت و شکرخداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب پولهاي خود را باز گرفته است .
__________________ |
08-23-2012, 01:26 | #5 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | خدا هیچکسی رو اینطوری ضایع نکنه علی : خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟ دانیال : خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن. علی : آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم. وای که چه موهای لختی داره پارمیدا. آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم از توی بغلم تکون ... دانیال : ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!
__________________ |
08-23-2012, 01:26 | #6 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | مرد در حالى که داشت روزنامه می-خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسيهايى که به عمل آمده نشان می-دهد زنها روزانه ۳۰,۰۰۰ کلمه حرف می-زنند در حالى که اين ميزان در مورد مردها فقط ١٥٠٠٠ کلمه است. زن گفت: علتش اين است که ما بايد هر چيز را دوبار تکرار کنيم تا مردها بفهمند. مرد گفت: چی؟
__________________ |
08-23-2012, 01:28 | #7 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | بهشت و جهنم روزي يک مرد با خداوند مکالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!' هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به همنوع خود مهرباني نماييد، که همسايه خود را دوست بداريد
__________________ |
08-23-2012, 01:29 | #8 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است . پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد . پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد . بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود . آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است!
__________________ |
08-23-2012, 01:29 | #9 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | داستان جالب و آموزنده سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: «در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.» __________________
__________________ |
08-23-2012, 01:29 | #10 |
کاربر سایت تاریخ عضویت: Aug 2012
نوشته ها: 1,483
تشکر: 0 تشکر شده 53 بار در 44 ارسال | زن ثروتمندی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه-اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه-اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى-زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه-اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه-اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت نوبت به داماد آخرى رسید زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت امّا داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد فردا صبح یک ماشین بى-ام -و ی آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه-اش نوشته بود “متشکرم از طرف پدر زنت”
__________________ |
برچسب ها |
هایی, و, کوتاه, آمیخته, با, داستان, طنز, عبرت |
| |
موضوعات مشابه | ||||
موضوع | نویسنده موضوع | انجمن | پاسخ ها | آخرين نوشته |
معروف ترین چهره های ایرانی که ممنوع التصویر شدند (+عکس) | Admin | سینمای ایران | 0 | 09-15-2012 21:05 |